فواصل بذكرى أربعينية الامام الحسين

 عشق رسوایی محض است که حاشا نشود

عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم

هر کسی دربه در خانه ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم ، به یوسف نرسیم

سر بازار که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حس بلاتکلیفی ست

لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط روبه روی گنبد تو خم شده ام

کمرم غیر در خانه ی تو تا نشود

هرقدر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ

من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود

بین زوار که باشم کرمت بیشتر است

قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مرده را زنده کند خواب نسیم حرمت

کار اعجاز شما با دم عیسا نشود

 امن تر از حرمت نیست ، همان بهتر که

کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود

 بهتر از این ؟ که کسی لحظه ی پابوسی تو

نفس آخر خود را بکشد پا نشود

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب

حرفم این است که یک وقت مداوا نشود !

من دخیل دل خود را به تو طوری بستم

که به این راحتی آقا گره اش وا نشود

 بارها حاجتی آورده ام و هر بارش

پاسخی آمده از سمت تو ، الّا نشود

 امتحان کرده ام این را حرمت ، دیدم که

هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

 آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کشت

عاشقی با اگر و شاید و اما نشود...

محمد رسولی

فواصل محرم الحرام 2010 فواصل


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 1 بهمن 1393برچسب:داستان های آمزنده, | 10:35 | نویسنده : محمد |

خداوند به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وحى کرد که من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى کنم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ایشان خبر داد.
جعفر عرض کرد:
اگر خداوند به شما وحى نمى کرد، من هم اظهار نمى کردم .
یا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشیدم ، زیرا مى دانستم که اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.
و هرگز دروغ نگفتم ، زیرا دروغ خلاف مروت و ضد کمال انسان است .
و هرگز زنا نکرده ام ، زیرا ترسیدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.
و هرگز بت نپرستیدم ، زیرا مى دانستم که بت پرستى منفعتى ندارد.
رسول خدا دست مبارکش را بر شانه وى زد و فرمود:
سزاوار است که خداوند به تو دو بال مرحمت کند، تا در بهشت پرواز کنى .
جعفر بن ابى طالب برادر على علیه السلام در جنگ موته دستهایش قلم شد و به شهادت رسید و خداوند در 
عوض دستها دو بال به او مرحمت کرد تا رد بهشت پرواز کند.




برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 29 دی 1393برچسب:داستان های آمزنده, | 12:5 | نویسنده : محمد |

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد ...
بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.
خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا
نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.

نجار گفت :
این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .




برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 29 دی 1393برچسب:داستان های آمزنده, | 12:1 | نویسنده : محمد |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • لیونکس